دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


داستان های فلسفی و کوتاه

اعتراف یک عابد

 عابدی می گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اوّل، مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا من به او نخورم، او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد. دوم، مستی را دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی، او گفت: تو با این همه ادعّا قدم ثابت برداشته ای. سوم، کودکی دیدم که چراغی در دست داشت، گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای، کودک چراغ را فوت کرد آن را خاموش کرد و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت. چهارم، زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد، گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خودم خبری نیست، تو چگونه غرق محبّت خالقی که از نگاهی به من بیم داری.

 داستان شولی

در شهری که شولی می زیست، موافقان و مخالفان زیادی داشت. بعضی او را بسیار دوست میداشتند و کسانی بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند، درمیان خیلی دوستاران او نانوایی بود که شولی را هرگز ندیده بود وفقط نام و حکایتی از او شنیده بود. روزی شولی از کنار دکانی می گذشت، گرسنگی چنان او را ناتوان کرده بود که چاره ای جز تقاضای نان ندید، از مرد نانوا خواست تا گرده ای نان به او بدهد. نانوا برآشفت، او را ناسزا گفت و شولی رفت. در دکان نانوا مرد دیگری نشسته بود که شولی را می شناخت، روبه نانوا کرد وگفت: اگر شولی را ببینی چه خواهی کرد، نانوا گفت او را بسیار احترام خواهم کرد و هرچه بخواهد به او خواهم داد. دوست نانوا گفت: آن مردی که الآن از خود راندی و لقمه ای نان را از او دریغ کردی شولی بود. نانوا شرمنده شد، چنان حسرت خورد که گویی آتش در جانش بر افروختند، پریشان وشتابان در پی شولی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بی درنگ خود را به دست و پای شولی انداخت و از او خواست باز گردد که وی طعامی برای او فراهم کند. شولی پاسخی نگفت، نانوا اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبی را در سرای من بگذران، تا به شکرانه ی این توفیق و افتخاری که نسیب من می گردد مردم بسیاری را اطعام دهم. شولی گفت من می پذیرم. شب فرا رسید، مهمانی عظیمی برپا شد، صدها نفر بر سر سفره ی نانوا نشسته بودند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرده بود و همگان را از حضور شولی در خانه ی خود خبر داد. بر سر سفره اهل دلی رو به شولی کرد وگفت: یا شیخ نشانۀ  دوزخی و بهشتی در کجاست؟ شولی گفت: دوزخی آن است که یک گرد نان را در راه خدا نمی دهد، امّا برای شولی که بنده ی ناتوان و بیچاره ی اوست صد دینار خرج می کند قطعاً بهشتی این گونه نمی شود.

پاسخ بسیار زیبای امام علی 

از حضرت علی علیه السلام پرسيدند: واجب و واجبتر چيست؟ نزديك و نزديكتر كدامند؟ عجيب و عجيبتر چيست؟ سخت و سختتر کدامند؟ ایشان فرمودند: واجب، اطاعت از خدا و واجب تر از آن، ترك گناه است. نزديک، قيامت و نزديک تر از آن، مرگ است. عجيب، دنيا و عجيب تر از آن، محبت دنياست. سخت، قبر است و سخت تر از آن، دست خالی به قبر رفتن است.

داستان در جست و جوی خدا

کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود، مسافر با خنده ای گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی ره آوردی برگردی. ای کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی همین جاست... مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می داند، پاهایش در گل است، او هیچگاه لذت جستجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت:امّا من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جزء آنکه باید. مسافر رفت و کوله اش سنگین بود. هزار سال گشت، هزار سال بر خم و پیچ، هزار سال بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نا امید. خدا را نیافته بود، غرورش را کم کرده بود. به ابتدای جا رسید. جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود. درخت هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه اش نشست تا کمی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیا ورد. امّا درخت او را می شناخت. درخت گفت:سلام مسافر، در کوله ات چه داری؟ مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، کوله ام خالی است و هیچ چیزی ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. امّا آن روز که می رفتی، در کوله ات چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جادّه آن را از تو گرفت. حالا در کوله ات برای خدا جا هست و قدری از حقیقت را داخل کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفته ام پیدا نکرده ام امّا تو نرفته ای، این همه یافته ای. درخت گفت: زیرا تو در جادّه رفتی و من در خودم، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جاده هاست...

 داستان عابد و ابلیس

در میان بنی اسرائیل عابدی بود وی را گفتند: در فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد برخاست طبری برداشت تا آن درخت را برکند، ابلیس به صورت پیری ظاهر شد، بر مسیر او مجسم شد و گفت:ای عابد برگرد و به عبادت خود مشغول شو. عابد گفت نه بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و با هم درگیر شدند، عابد بر ابلیس پیروز شد و وی را گرفت و برسینه اش نشست ابلیس در این میان گفت دست نگه دار تا سخن بگویم تو که پیامبر نیستی، و خدا تو را به این کار مامور ننموده است. به خانه برگرد و هرروز دو دینار زیر بالشت نهم با یکی انفاق کن و با دیگری معاش. واین بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است عابد به خود گفت یکی را صدقه دهم و با دیگری معاش کنم برگشت و بامداد روز بعد دو دینار دید برگرفت، روز دوم دو دینار بود بر گرفت وروز سوم هیچ دیناری ندید، خشمگین شد طبری گرفت و بسوی درخت شتافت. باز هم درآن نقطه ابلیس پیش آمد گفت کجا عابد گفت می روم تا آن درخت را برکنم، ابلیس گفت زهی خیال باطل به خدا هرگز نتوانی، باز ابلیس و عابد درگیر شدند این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشگکی در دست. عابد گفت دست بردار تا برگردم، امّا بگو چرا بار اوّل برتو پیروز آمدم، واینک در دست تو حقیر شدم. ابلیس گفت تو آن وقت برای خدا خشمگین بودی وخدا مرا مسخر کرد. هرکس کار برای خدا کند مرا بر او غلبه ای نباشد ولی این بار برای دینار و دینارکی خشمگین شدی پس مغلوب من شدی.

 ثروت 

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درمورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را  گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین  انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا. مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد... بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم…!!!! بهتراست ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم.

بهشت و جهنم

جوانی شرور مرد و به آن دنیا رفت و دید مردم در صف بهشت و جهنم ایستاده اند و فرشته ای نیز از آنها در مورد نحوه زندگشیان می پرسد و سپس برخی را به جهنم و عده ای را به بهشت می فرستد. پسر جوان در صف ایستاد تا نوبتش شد و از او پرسیدند:"در دنیا چه کرده ای؟" جوان گفت: "همه کارهای بد را مرتکب شده ام..." فرشته پرسید: "یعنی هیچ کار خوب نکرده ای؟" جوان اندکی اندیشید و گفت: "به یادم نمی آید... من حتی در آن دنیا به کسی دروغ نگفتم و هر کس از من پرسید چکاره ای؟ به او حقیقت را گفتم؛ که شرور هستم... پس به شما نیز دروغ نمی گویم." فرشته او را از صف جهنمی ها خارج کرد و گفت: "همین که در عمرت دروغ نگفته ای، جایگاهت والاتر از کسانی است که یک عمر عبادت کرده اند، اما همیشه دروغ گفته اند..."

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:داستان های فلسفی و کوتاه, | موضوع: <-CategoryName-> |